دانیالدانیال، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

روزهای کودکی

اولین عید، پایان 6 ماهگی

اینم از عید آدم بزرگا که البته با این همه بریز بپاش و رفت و آمد آخرش به اسم ما بچه ها تموم می شه و میگن که عید مال بچه هاست دیگه!! اولین عید زندگی من هم اومد و گذشت و جمع سه نفره ما وارد سال جدید شد. هر جا رفتم بهم عیدی دادن و کلی ازم تعریف کردن و همه می گفتن به به چه پسر خوب و خوشحال و آرومی!! البته این حرفا مال اون روی منه و روی دیگه ام رو که ندیدن! خلاصه من که خیلی از این مراسم ها و رفت و آمدهای مهمونی خوشم نیومد چون مدام کمبود خواب داشتم و خوابم به هم خورده بود. مسافرت اساسی هم که قبل عید رفته بودیم و تو عید فقط دو سه روز رفتیم تفرش، شهر آبا و اجدادی بابام! جای قشنگیه و کلی ذوق کردم و کنار شکوفه های درخت بادام یه عالم ازم عکس گرفتن. ...
20 فروردين 1392

اولین سفر= مشدی دانیال

بالاخره بعد از 6 ماه سرد و طولانی و خسته کننده منو بردن به سفر. اولین سفرم به مشهد بود. یه مسافرت طولانی اما بامزه و خوب. اصولا مسافرت برای ما بچه ها خیلی چیز خوب و سرگرم کننده ایه. من که خوشم اومد و کلی سرم گرم شد. چون مامانی و بابایی ( مامان بزرک و مامان بزرگم) و دایی ها هم بودن. کلا دور و برم شلوغ بود و منم سرم گرم بود. وقتی من می بردن تو حرم امام یه عالمه آدم اونجا بود که نمی دونستم کدومشون رو نگاه کنم. بعضی هاشون بهم لبخند می زدن و منم لباساشون رو می کشیدم. تو بازارها هم همش دلم می خواست تمام چیزای رنگی دور وبرم ور بکشونم و تو دهنم بذارم.. خلاصه حسابی چیزای جدید دیدم و کلی کیف کردم. سر راه رفتن چون با ماشین خودمون رفتیم چند تا شهر دیگه...
30 اسفند 1391

دست دسی

دست دسی بازی جزو بازیهای جدید و مورد علاقه منه. اینو بابام یادم داده و تا می خوام شروع کنم به غر زدن وقتی میگه دست دسی سریع شروع می کنم به دست زدن و لبم به خنده باز می شه. الان دیگه تقریبا تنها می تونم بشینم البته اگه یکی کنارم باشه بهتره و یهو تالاپی نمی افتم زمین! سوپ خوردن رو شروع کردم و از مزه اش خیلی خوشم می آد. عجب چیزایی تو این دنیا واسه خوردن پیدا می شه! عاشق چایی هستم. البته مامان زیاد نمی ذاره بخورم اگه هم بده خیلی کم رنگ و بی مزه است. صبحها وقتی من بیدار می شم مامانم هنوز خوابه. منم با دستم هی تکونش می دم و دستام رو می کشم رو صورتش تا بیدار شه، خوب یعنی چی وقتی من بیدارم کسی بخوابه. همه باید با من از خواب بیدار شن.. ...
29 اسفند 1391

شیطنت های من

  حالا دیگه واقعا مرد شدم!! کاملا با قدرت و اراده سر و گردنم رو می تونم بالا نگه دارم و وقتی به شکم روی زمین هستم می تونم با زور زدن خودم رو بکشونم جلو. حرف مممم رو تکرار می کنم و تا دلتون بخواد جیغ می کشم و سرو صدا راه می اندازم طوری که مامان و بابا حتی صدای تلویزیون رو هم نمی شنون. تازگیها وقتی تو ماشین می شینم در حالی که بیرون رو نگاه می کنم به فکر فرو می رم و با خودم آوازی رو زمزمه می کنم:  آآآآآ اوووووو ممممم آآآآاووووو ققققق از این چیزا...   خیلی شیطون شدم. خییللیی... وقتی مامان از دست ورج و وورجه های من خسته می شه و نمی ذارم کاراشو بکنه منو می ذاره تو روروئک. منم با این که دو سه هفته ای توش ننشسته بودم اما حال...
29 بهمن 1391

سرماخوردگی دسته جمعی

فکر کنید دانیال کوچولوی سرماخورده ای که مدام سرفه می کنه و هیچ دارویی نداره، بدتر اینکه مامان سرماخورده دانیال کوچولو که اون هم مدام عطسه می کنه و ضعف و تب و بدن درد داره، از این بدتر اینکه بابای سرماخورده دانیال کوچولو که اون هم به این دو نفر بیمار کمک چندانی نمی تونه بکنه، فکرش رو بکنید قضییه وقتی دردناک می شه که دانیال تازه یک هفته است که ختنه شده و مدام هم درد سرماخوردگی رو داره تحمل می کنه و هم درد ختنه رو و یکی باید مدام بهش برسه و مواظب باشه غلت نزنه... وااااااای دانیال، چه دنیای دردناکی... ...
24 بهمن 1391

این هم از ختنه

14 بهمن نوبت ختنه برام گذاشتن. به خاطر زردی طولانی مدتم تا این موقع ختنه کردنم به تعویق افتاده بود. بابا و مامان دنبال پزشکی بودن که با تجربه و خوب باشه تا اینکه بالاخره با کلی پرس و جو سر از مرکز طبی کودکان سر درآوردیم. خانم دکتری که فوق تخصص جراحی کودکان داشت منو ختنه کرد. خوب بودنش هم به خاطر این بود که از روش جراحی استفاده میکرد. من که سر در نمیارم اینطور میکن. اون روز منو بردن اتاق عمل و نمی دونم چیکارم کردن که خوابم برد. نیم ساعت بعد وقتی بیدار شدم دیدم تو اتاق ریکاوری هستم و مامان و بابا پیشم اومدن و منم که تازه مواد بیحسی اثرش تمام شده بود با قدرت هر چه تمام تر فریاد می زدم. نمیدونید چقدر درد داشت حتی چشمام رو باز نمی کردم که مامان ...
20 بهمن 1391

سالروز کشف من!!

سال پیش با وجود اینکه دانیال در این دنیا حضوری فعال داشت به طوری که هر روز بر تعداد سلولهای بدنش افزوده می شد اما هنوز از وجودش بی خبر بودم. تا اینکه 15 بهمن بالاخره فهمیدم که جمع دو نفره امون تبدیل به سه نفر میشه.  حالا که به یک سال پیش فکر می کنم باورم نمی شه یه پسر سالم و دوست داشتنی تمام زندگی ام رو تحت تاثیر قرار داده. با وجود تمام سختی هایی که سال پیش این موقع ها تحمل می کردم ولی خوشحالم که اون سختی ها تمام شده و الان دانیال با همه دردسرهایی که اقتضای بچه داری حکم می کنه پیش من و پدرشه...
20 بهمن 1391

پایان 4 ماهگی+ واکسن

ای بابا چیکار کنم خدایا از دست این آدم بزرگا. تا میام یه خورده جون بگیرم و ذوق کنم زودی می برن و برام واکسن می زنن. این دفعه کمتر از دو ماه پیش درد داشت اما تا همین الان که ساعت از یک نصف شب گذشته و من دارم زیر چشمی مامانم رو نگاه می کنم، بی قراری کردم. نمی دونم این زمستون که تازه داره به جاهای حساس اش می رسه کی تموم می شه که با مامان بابا برم بیرون و بگردم. تا میایم بریم بیرون یا هوا سرده یا هوا آلوده اس. مسافرت هم که فعلا بابایی نمی تونه بیاد. من دیگه 5 ماهه شدم. 5 ماهگی می دونید یعنی چی؟ من کلی دارم بزرگ می شم و مامان و بابا رو حسابی خسته می کنم چون جدیدا جیغ می کشم و دلم می خواد همش تو بغل یکی باشم آخه از بالا که دور و برم رو نگاه ...
2 بهمن 1391

تحولات جدید

بالاخره یاد گرفتم که چطور غلت بزنم. بار اول حدود 5 دقیقه ای طول کشید. غلت زدن شروع دوره جدیدی از رفتارهای متحولانه و تکاملی من و بقیه بچه ها به حساب می آد (اینو مامانم گفته). همزمان با این تحول آب دهنم شر شر از لب و لوچه ام سرریز میکنه. نمی دونم چرا یادم میره آب دهنم رو قورت بدم. بابام اسمش رو گذاشته شیر سماور!! جلوی لباسم در چشم به همزدنی خیس آب می شه به طوری که عملا از پیش بند هم کاری ساخته نیست. مامان ناچار همش در حال لباس عوض کردن منه. تازگی ها دارم دور و برم رو به دقت می شناسم ببینم چیزی کم و زیاد شده که از چشم من دور مونده باشه، به خاطر همین حس کنجکاوی و کارآگاهی که بهم دست داده حتی دلم نمی آد بخوابم. بعضی وقتها اونقدر خوابم می آد که ...
24 دی 1391

کشف تازه!

تازگی ها کشف کردم که دو تا پا دارم!! نمی دونم چرا تا حالا متوجه نشده بودم ها؟ حالا سعی می کنم اونها رو بگیرم تو دهنم مزه مزه کنم ببینم چی هستن و به چه دردی می خورن. فعلا که زیاد از مزه اش خوشم نیومده و ترجیح می دم همون دستام رو تا جایی که تو دهنم جا می شن با حرص و ولع تمام نشدنی بخورم. این روزها خیلی با چند هفته قبل فرق دارم؛ به محض بیدار شدن کلی می خندم و خوشحالم و سعی کنم با صداهایی که خودم هم نمی دونم چیه با مامان حرف بزنم. تقریبا می تونم با دستام یه چیزایی رو بگیرم مثل موهای مامانم! یا مثلا بابا وقتی منو جلوی آینه می بره می فهمم که یه پدر، یه پسر تقریبا کچل رو تو آینه بغل کرفته که هر کاری میکنیم اونها هم ادای ما رو درمیارن. جدیدا از ماش...
15 دی 1391