اولین عید، پایان 6 ماهگی
اینم از عید آدم بزرگا که البته با این همه بریز بپاش و رفت و آمد آخرش به اسم ما بچه ها تموم می شه و میگن که عید مال بچه هاست دیگه!! اولین عید زندگی من هم اومد و گذشت و جمع سه نفره ما وارد سال جدید شد. هر جا رفتم بهم عیدی دادن و کلی ازم تعریف کردن و همه می گفتن به به چه پسر خوب و خوشحال و آرومی!! البته این حرفا مال اون روی منه و روی دیگه ام رو که ندیدن! خلاصه من که خیلی از این مراسم ها و رفت و آمدهای مهمونی خوشم نیومد چون مدام کمبود خواب داشتم و خوابم به هم خورده بود. مسافرت اساسی هم که قبل عید رفته بودیم و تو عید فقط دو سه روز رفتیم تفرش، شهر آبا و اجدادی بابام! جای قشنگیه و کلی ذوق کردم و کنار شکوفه های درخت بادام یه عالم ازم عکس گرفتن.
مامان و بابا به خاطر پایان 6 ماهگی و سال جدید حسابی از خجالتم دراومدن و بردنم آتلیه و چندتا عکس خوشگل ازم گرفتن و بعدش برای اینکه دیگه چیزی برام کم کسر نذارن دو تا واکسن حسابی هم اضافه کردن که الان دو سه روزه درگیر درد و تب همین واکسن های دلسوزانه هستم.
تغییرات زیادی تو این چند وقته نداشتم که مامان برام بنویسه. دندون که درنیاوردم! فقط می تونم به سرعت مثل خزندگان روی زمین بخزم و این ور و اون ور برم و همه چیز رو به هم بریزم. اصولا ما پسرها تو این حرکات یه کم تنبل تر از دخترها هستیم، منم فقط می تونم روی دوتا دستم بلند شم و کمرم رو بالا نگه دارم. تو رورئکم سواری هم که کلی حرفه ای شدم و در چشم به همزدنی جابجا میشم و شیطنت می کنم، البته دیگه کاملا می تونم بشینم، اینو گفتم که بگم اونقدرها هم تنبل نیستم!!
خلاصه این روزهای من در فصل بهار اینطوری شروع شده و تمام وقت مامان و بابا رو به خودم اختصاص دادم. بله دیگه دوران فرزند سالاری اینجوریه!!
سال نو رو هم به دوستای کوچولوم؛ نگین، سینا، کیان، آرسام، نازنین زهرا، مسیحا، ریحانه و بقیه که الان اسمشون یادم نیست تبریک میگم.