پایان 4 ماهگی+ واکسن
ای بابا چیکار کنم خدایا از دست این آدم بزرگا. تا میام یه خورده جون بگیرم و ذوق کنم زودی می برن و برام واکسن می زنن. این دفعه کمتر از دو ماه پیش درد داشت اما تا همین الان که ساعت از یک نصف شب گذشته و من دارم زیر چشمی مامانم رو نگاه می کنم، بی قراری کردم.
نمی دونم این زمستون که تازه داره به جاهای حساس اش می رسه کی تموم می شه که با مامان بابا برم بیرون و بگردم. تا میایم بریم بیرون یا هوا سرده یا هوا آلوده اس. مسافرت هم که فعلا بابایی نمی تونه بیاد. من دیگه 5 ماهه شدم. 5 ماهگی می دونید یعنی چی؟ من کلی دارم بزرگ می شم و مامان و بابا رو حسابی خسته می کنم چون جدیدا جیغ می کشم و دلم می خواد همش تو بغل یکی باشم آخه از بالا که دور و برم رو نگاه می کنم خیلی باحاله. حالا که منم از ارتفاع خوشم میاد شاید تصمیم گرفتم مثل بابام خلبان بشم. چه اشکالی داره خوب؟ تازه اشم بابام چندتا هواپیما و هلی کوپتر از سقف برام آویزون کرده که دلم می خواد با دست بکشمشون پایین. چون تازه یاد گرفتم که چیزای مختلف رو بادستم محکم بگیرم...