دانیالدانیال، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

روزهای کودکی

یلدای اول = 3 ماهگی

من پارسال این موقع کجا بودم؟؟ شاید در عالم ذر!! یه فرشته غمگین که فکر می کرد اگر به زمین بیاد خیلی خوشحال می شه.یه جای دور که نه رنجی بود و نه دردی و نه دغدغه ای. جایی که همه همدیگر رو می شناسن اما وقتی به دنیا میان یادشون می ره.. نمی دونستم که با رها کردن اون دنیای طلایی پا به جایی می ذارم که حتی سایه اون عالم هم نمی شه، اما با این حال مامانم می گه پا گذاشتن به این دنیا هم مرجله ایه که باید برای کامل شدن طی کنیم...  اولین یلدای زندگی من هم آمد و رفت. بس که من برای مامان کارتراشی می کنم اجازه ندادم چیزای جدید بنویسه..  من که از یلدا سر درنیاوردم که دقیقا چه خبر بود اما به قول مامانم یلدا و تو...
15 دی 1391

اولین برف

امروز هوا کاملا آفتابیه. خیلی هم آفتابش پر رنگ و طلایی به نظر می رسه اما نمی دونم چرا مامانم اصرار داره از باریدن برف دو روز پیش بنویسه!! خوب شاید چون اولین برف زندگیم بوده. اون روز خیلی سرد بود. مامان و بابا تصمیم گرفتن تو اون روز سرد و برفی برن خرید!! من که زبون ندارم بهشون بگم که چرا این همه روزای بدون برف و بارون رو ول می کنید و منو تو اون روز می برید بیرون؟ هیچی، منو با کلی لباسی که تنم بود تو یه پتو پیچیدن و رفتیم بیرون. سر و صورتم کاملا تو پتو بود اما من یواشکی از یه سوراخ که برای نفس کشیدنم باز بود، یکی دو تا دونه سفید یخ زده و سرد رو روی صورتم حس کردم. واای چقدر سرد بود!!! از تعجب نق و نوقم قطع شد. پس برف برف که میگن...
1 دی 1391

خاطرات 2

بالاخره روزهای درد و تب واکسنم تموم شد. آخه این چی بود برام زدن. کلی درد داشتم. این مامان و بابای منم که وقت ندارن وبلاگم رو بنویسن. یا میرن بیرون یا من اونقدر براشون کار درست می کنم که وقت آزاد اصلا ندارن. دو روز پیش بردنم حرم عبدالعظیم. من نمی دونستم کجا دارم می رم اما همین که رفتم چشمم به سقف و آینه کارها و لوسترای اونجا افتاد کلی ذوق کردم و تعجب که عجب یه همچین جاهایی هم تو این دنیا بجز خونه خودمون با خونه مادربزرگهام هم هست. اونقدر حواسم دادم به یه عالمه چیزای قشنگ که اختیارم رو از دست دادم و موقعی که مامان پوشکم رو عوض می کرد خراب کاری کردم، کلی خجالت کشیدم. امروزم که اومدم خونه مامانی، یعنی مامان مامانم. این مامانی هم که هم...
20 آذر 1391

خاطرات 4

چیزای جدیدی دوباره یاد گرفتم، یکی اش صداهای عجیب و غریب درآوردنه.حس آدمیزادی بهم دست می ده، بابام میگه صدام مثل آواز نهنگهاست. من نمی دونم نهنگ مهنگ چی چی هست اما فکر نم کنم معنی بدی داشته باشه. حرفهای بقیه رو  زیاد نمی فهمم اما حس مثبت یا منفی اش رو می فهمم. وقتی باهام حرف می زنن فقط به صورتشون زل می زنم و لبخند می زنم. خیلی مودبانه!! آخ آخ حمام کردنم رو نگفتم. از حمام متنفرم، نمی دونم به کی رفتم!! ولی چون قدرت مبارزه کردن ندارم مجبورم بهش تن بدم. تو حمام هم از ترس و هم از عصبانیت صدام در نمیاد. مامانم قبلا فکر میکرد خیلی خوشم میاد که صدام در نمیاد، اما تازه متوجه شده که کاملا عکس این موضوعه چون وقتی می رم بیرون تازه یه دل سی...
20 آذر 1391

خاطرات 3

مامان و بابای من نمی دونن که من تقریبا بیشتر چیزای دور و برم رو می فهمم و تو ذهنم ثبت میکنم اما نمی تونم بهشون بگم. خوب چیکار کنم فعلا اختیار دست و پا تکون دادن رو ندارم، زبونم هم که باز نشده، تنها راه ارتباطی من با اطرافیانم فقط گریه است و جدیدا هم که مثل آدم می خندم. الان دیگه با تعقیب مامانم با چشمام بهش فهموندم که می شناسمش و خود مامان هم اینو می دونه. بابا رو هم می شناسم چون وقتی چند ساعت نمی بینمش به محض دیدنش کلی براش می خندم اما خوب خنده های من و مامان با هم فرق می کنه، منظورم اینه که اختصاصی و سفارشیه دیگه. از دوربین عکاسی بدم میاد. شاید چون زیاد ازش سردرنمیارم این حس رو دارم. اطرافیانم هم که هی ازم عکس می گیرن، انگار تا حالا ب...
17 آذر 1391

دانیال زبل

  سلام من دانیالم. ٢ ماه و ٩روزمه روز ٣١ شهریور ساعت ١٢.١٥ به دنیا اومدم. دیروز واکسن دو ماهگی ام رو زدم. خیلی درد داشت. مامانم به زور قطره استامینوفن آرومم کرده وگرنه دلم می خواد کلی گریه کنم و داد بزنم. این اولین نوشته های من توسط مامانمه. چیکار می شه کرد باید تابع تکنولوژی بود دیگه. بزرگ که بشم خودم خاطراتم رو می نویسم. ...
9 آذر 1391