اولین برف
امروز هوا کاملا آفتابیه. خیلی هم آفتابش پر رنگ و طلایی به نظر می رسه اما نمی دونم چرا مامانم اصرار داره از باریدن برف دو روز پیش بنویسه!! خوب شاید چون اولین برف زندگیم بوده. اون روز خیلی سرد بود. مامان و بابا تصمیم گرفتن تو اون روز سرد و برفی برن خرید!! من که زبون ندارم بهشون بگم که چرا این همه روزای بدون برف و بارون رو ول می کنید و منو تو اون روز می برید بیرون؟ هیچی، منو با کلی لباسی که تنم بود تو یه پتو پیچیدن و رفتیم بیرون. سر و صورتم کاملا تو پتو بود اما من یواشکی از یه سوراخ که برای نفس کشیدنم باز بود، یکی دو تا دونه سفید یخ زده و سرد رو روی صورتم حس کردم. واای چقدر سرد بود!!! از تعجب نق و نوقم قطع شد. پس برف برف که میگن اینه!! چهار چشمی بیرون رو نگاه می کردم.. داشتم فکر می کردم عجب چیزایی تو این دنیای آدم بزرگها هست که من حتی فکرش رو هم نمی کردم. زمین سفید شده بود. رو ماشین ها کلی از این دونه سفیدها نشسته بود،وقتی نشستیم تو ماشین خوابم برد. آخه مغزم از اطلاعات عجیب اون روز پر شد و داشت کامپیوتر مغزم هنگ می کرد! دیگه ظرفیت چیزای جدید رو نداشتم. وقتی چشمم رو باز کردم خونه مامانی بودم. مامان و بابا منو قال گذاشتن و تنهایی رفتن خرید. شب بود که با دست خالی برگشتن. واسه خودشون که هیچ، واسه منم حتی یه جوراب نخریدن!. ولی در عوض پیش مامانی اولین روز برفی زندگی من کلی خوش گذشت.