خاطرات 2
بالاخره روزهای درد و تب واکسنم تموم شد. آخه این چی بود برام زدن. کلی درد داشتم. این مامان و بابای منم که وقت ندارن وبلاگم رو بنویسن. یا میرن بیرون یا من اونقدر براشون کار درست می کنم که وقت آزاد اصلا ندارن. دو روز پیش بردنم حرم عبدالعظیم. من نمی دونستم کجا دارم می رم اما همین که رفتم چشمم به سقف و آینه کارها و لوسترای اونجا افتاد کلی ذوق کردم و تعجب که عجب یه همچین جاهایی هم تو این دنیا بجز خونه خودمون با خونه مادربزرگهام هم هست. اونقدر حواسم دادم به یه عالمه چیزای قشنگ که اختیارم رو از دست دادم و موقعی که مامان پوشکم رو عوض می کرد خراب کاری کردم، کلی خجالت کشیدم. امروزم که اومدم خونه مامانی، یعنی مامان مامانم. این مامانی هم که همش یا لباس برام درست می کنه یا کلاه می بافه یا کلاه می خره انگار من چقدر می خوام برم بیرون، فکر کنم یادشون رفته که تازه دو ماه و نیم بیشتر ندارم.