اتفاقات شروع 10 ماهگی
نه ماه من هم تموم شد و دو روزه وارد 10 ماهگی شدم...خوب دیگه ما بچه ها خیلی زود بزرگ میشیم و پدر و مادرهامون رو هم خیلی زود پیر و فرسوده می کنیم. یه روز تب میکنیم، یه روز اشتها نداریم، یه روز نوبت واکسنه و روز دیگه سرمامی خوریم... خلاصه دردسرها درست می کنیم و عین خیالمون نیست و وقتی بزرگ شدیم، هیچی از این روزهای پر اتفاق یادمون نمی آد....
تو همین روزها درست زمانی که میتونم با کمک وسایل خونه اولین قدمها رو بردارم و برای یکی دو ثانیه خودم به تنهایی بایستم، زمانی که انگشت اشاره ام رو کشف کردم و اونو جلوی صورتم می گیرم و بهش می خندم و باهاش بازی می کنم، درست زمانی که با همین انگشت چیزهای ریز مثل یه مورچه کوچولو رو تعقیب می کنم و می تونم بردارمش، وقتی که من هم تو سفره شام و ناهار شریک هستم با یه بشقاب کوچولو که توش چندتا دونه برنج ریخته شده مثلا خودم رو سیر می کنم، وقتی که جیغ کشیدن رو یاد گرفتم و حتی قهر کردن رو هم بلد شدم و موقع ناراحتی سرم رو می ذارم زمین و مخالفت خودم رو اعلام میکنم و بالاخره درست زمانی که دختر عموی کوچولوی من که نه ماه با هم اختلاف سن داریم به دنیا می آد، من دو تا دندون درآورم!!!