اولین بیماری
تغییرات زیادی رو دارم تجربه می کنم.. دو هفته پیش برای اولین بار دچار اس اس و مخلفاتش شدم و گلاب به روتون کلی اذیت شدم. بعدش برای اینکه از خجالت مامان دربیام مریضیم رو به مامان دادم و بعد از چند روز دوباره خودم پست رو تحویل گرفتم و این بار با شدت بیشتر.. خلاصه از اشتها و غذا خوردن افتادم و حدود نیم کیلویی وزن کم کردم، ولی الان خوب شدم و دوباره می تونم شیطونی هام رو ادامه بدم.
مامان و بابا بالاخره متوجه شدن که من بیشتر حرفایی که میگن رو می فهمم.. این واقعیته ولی متاسفانه نمی تونم جواب بدم و حرف بزنم. گاهی وقتی دارن باهام حرف می زنن کنجکاوانه نگاه می کنم و با حروفی مثل ا د ب د بهشون جواب می دم.. ولی کلماتی مثل ماما بابا دد و آپ رو می تونم بگم.
دستم رو میگیرم به هر چیزی که بشه بهش تکیه داد و به راحتی حرکت میکنم، حتی چند ثانیه هم بدون کمک و تکیه می تونم بایستم. وقتی بابا لباس می پوشه که بره بیرون میرم و آویزون پاهاش می شم تا منو هم با خودش ببره ، اونم دلش برام می سوزه و نتیجه اینکه با هم می ریم بیرون! به همین راحتی.. خوب دیگه من هم عضو این خونه هستم و باید به تقاضاهای من هم جواب بدن دیگه..
به کتاب خیلی اهمیت می دم!!! خوب مگه چیه که آدم تو این سن اهل مطالعه باشه، وقتی به کتابهای بابا و مامان حمله می کنم اولش به آرومی نگاهش می کنم بعد با حرص ولع دلم می خواد همش رو بخورم و پاره کنم.. خوب منم اینطوری دارم با کتاب آشنا می شم دیگه..