روزهای خیلی گرم تابستان
7 مرداد 92
این روزهای خیلی گرم تمام توان آدم رو می گیره... تو این روزها هیچ وقتی برای خودم ندارم... تمام زندگی من خلاصه شده در انجام وظایف مادرانه و چقدر سخته این مادر بودن! به نظرم شاید سخت ترین کار دنیاست.
دانیال حالا بدون کمک می تونه بایسته اما هنوز می ترسه یا نمی تونه راه بره. یاد گرفته از تخت یا مبل پایین بیاد و اول پاهاش و بعد بدنش رو سر بده و بیاد پایین. سرش رو میذاره زمین و مثلا قایم شده تا بریم پیداش کنیم... گاهی هم یه تیکه پارچه، یه لنگه جوراب، سفره، حتی ساک لباس هاش رو می اندازه روی سرش و بی حرکت همون زیر می مونه و زیر چشمی این ور و اون ورش رو می پاد تا یکی بره و بگه دانیال رو پیدا کردم... موقع نماز خوندن هم وقتی چادر سرم می کنم که دیگه اوج ذوق و کیف کردنشه... میاد زیر چادر قایم می شه و فکر میکنه دارم باهاش دالی بازی می کنم... خلاصه دنیایی داره واسه خودش این وروجک دوست داشتنی ما... با دو تا دندونی که لطف کرده و بعد از 10 ماه درآورده حسابی حال می کنه.. دست بابا رو گاز میگیره، دماغ منو سعی می کنه بگیره و از این دست کارها... پروژه رسیدگی و سرو سامان دادن به کابینت های آشپزخانه رو هم رسما شروع کرده و در چشم به زدنی همه رو برام می ریزه بیرون... به باز و بسته کردن در علاقه خاصی داره، در فر اجاق گاز، در یخچال، در دستشویی، حمام، در جاکفشی... خلاصه مدتیه پسرم رفته تو کار در.. حتما با خودش می گه عجب اسباب بازی خوبی ساختن این آدم بزرگها...!!