دانیالدانیال، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره

روزهای کودکی

لیست علاقمندیها

تو این دنیای آدم بزرگها عجب چیزای جالب و آرامش بخشی وجود داره. مثلا یکی از این چیزای آرام بخش جارو برقیه. وقتی روشن میشه انگار که واسه آدم لالایی می خونن. وقتی هم که خوابم با صدای جارو برقی بیدار نمی شم. یکی دیگه از این وسایل ماشین لباسشوییه که دیگه حرف نداره. فقط وقتی تنها تو رورئکم پیشش هستم یه کم می ترسم اما خیلی هیجان داره... لب تاپ رو که دیگه نگو.. وقتی می بینمش چنان نیرویی رو درخودم حس می کنم که سینه خیز به سرعت کنارش می رم تا شاید بابا اجازه بده یه انگشت کوچولو روی دکمه هاش بزنم.. منم یه بار اونقدر تحت فشار انرژی های درونم بودم که نتونستم خودم رو کنترل کنم و یکی از دکمه هاش رو با ناخن درآوردم!. آخیش راحت شدم بس که هی منو کنار می کشن ...
2 تير 1392

آغاز نه ماهگی

یه کله نسبتا کچل با یه لثه بی دندون تو نه ماهگی مشخصات یه پسر شیطونیه که تازه یاد گرفته دستش رو به وسایل مختلف بگیره و یکی دو تا قدم کج برداره.. یه پسر خوشحال و شاد که عاشق گل و گیاه دار و درخت و سبزه است... خوب اینم از پایان هشت ماهگی دانیال با گردشها و مسافرت و کلی عکسای رنگارنگ و قشنگ... از زندگیت لذت ببر که دنیا فعلا مال شما بچه هاست.
2 تير 1392

روند تبدیل شدن از 4 پا به 2 پا!! و خوراکی های خوشمزه

خوب مثل اینکه منم دارم یواش یواش مثل آدمیزاد درمیام. احساس قدرت می کنم وقتی دستم رو میگیرم به وسایل مختلف خونه و در یک حرکت یک ضرب خودم رو بلند می کنم و با پاهای البته لرزان چند دقیقه ای می ایستم بعدش هم اگر کسی کمکم نکنه تالاپی نقش بر زمین می شم و فریاد و هوار می کشم تا یکی بیاد و منو بلند کنه، اینجاست که اون احساس غرور و قدرتی که گفتم جاش رو به احساس ندامت می ده! ولی چند دقیقه بعد یادم می ره و دوباره تلاش و تلاش... تقریبا تمام وسایل خونه رو با اجازه مامان بابا چشیدم!! تا حدودی می شه گفت تمیز و میکروب زدایی کردم. از همه خوشمزه ترش کنترل تلویزیون بود که از موقعی که بابا روش سلفون کشیده تا مثلا تمیز باشه دیگه خوردنش حال نمی ده. بعدش گوشی تلف...
2 تير 1392

اولین بیماری

تغییرات زیادی رو دارم تجربه می کنم.. دو هفته پیش برای اولین بار دچار اس اس و مخلفاتش شدم و گلاب به روتون کلی اذیت شدم. بعدش برای اینکه از خجالت مامان دربیام مریضیم رو به مامان دادم و بعد از چند روز دوباره خودم پست رو تحویل گرفتم و این بار با شدت بیشتر.. خلاصه از اشتها و غذا خوردن افتادم و حدود نیم کیلویی وزن کم کردم، ولی الان خوب شدم و دوباره می تونم شیطونی هام رو ادامه بدم. مامان و بابا بالاخره متوجه شدن که من بیشتر حرفایی که میگن رو می فهمم.. این واقعیته ولی متاسفانه نمی تونم جواب بدم و حرف بزنم. گاهی وقتی دارن باهام حرف می زنن کنجکاوانه نگاه می کنم و با حروفی مثل ا د ب د بهشون جواب می دم.. ولی کلماتی مثل ماما بابا دد و آپ رو می تونم بگم...
2 تير 1392

اتفاقات شروع 10 ماهگی

نه ماه من هم تموم شد و دو روزه وارد 10 ماهگی شدم...خوب دیگه ما بچه ها خیلی زود بزرگ میشیم و پدر و مادرهامون رو هم خیلی زود پیر و فرسوده می کنیم. یه روز تب میکنیم، یه روز اشتها نداریم، یه روز نوبت واکسنه و روز دیگه سرمامی خوریم... خلاصه دردسرها درست می کنیم و عین خیالمون نیست و وقتی بزرگ شدیم، هیچی از این روزهای پر اتفاق یادمون نمی آد.... تو همین روزها درست زمانی که میتونم با کمک وسایل خونه اولین قدمها رو بردارم و برای یکی دو ثانیه خودم به تنهایی بایستم، زمانی که انگشت اشاره ام رو کشف کردم و اونو جلوی صورتم می گیرم و بهش می خندم و باهاش بازی می کنم، درست زمانی که با همین انگشت چیزهای ریز مثل یه مورچه کوچولو رو تعقیب می کنم و می تونم بردارمش...
2 تير 1392

اولین کلمات دانیال

8 ماه از ورود دانیال کوچولو به این دنیا می گذره و روز به روز شیرین کاری های جدیدی یاد می گیره و حسابی همه رو شیفته خودش می کنه. این روزها داره تمرین چهار دست و پا رفتن می کنه و دلش می خواد خودش رو آویزون هر چیزی کنه تا بتونه بایسته. از موهای بابا گرفته تا پاچه شلوار من یا گوشه های مبل و کتابخانه و صندلی و ... عاشق گل وگیاه و دار و درخته که البته این علاقه اش به من و باباش کاملا شبیه ... بهش یاد دادم وقتی نزدیک چیزهای ظریف و خراب شدنی می ره با ناز کردنش هیجان کندن و پرت کردن و این رفتارهای غیر آدمیزادی رو فراموش کنه. دانیال هم اولش به یه لبخند ملیح که کلی هیجان و نیرو پشتش پنهان کرده اون شی مورد نظر رو ناز می کنه و یهو در چشم به هم زدنی می ...
17 ارديبهشت 1392

اولین عید، پایان 6 ماهگی

اینم از عید آدم بزرگا که البته با این همه بریز بپاش و رفت و آمد آخرش به اسم ما بچه ها تموم می شه و میگن که عید مال بچه هاست دیگه!! اولین عید زندگی من هم اومد و گذشت و جمع سه نفره ما وارد سال جدید شد. هر جا رفتم بهم عیدی دادن و کلی ازم تعریف کردن و همه می گفتن به به چه پسر خوب و خوشحال و آرومی!! البته این حرفا مال اون روی منه و روی دیگه ام رو که ندیدن! خلاصه من که خیلی از این مراسم ها و رفت و آمدهای مهمونی خوشم نیومد چون مدام کمبود خواب داشتم و خوابم به هم خورده بود. مسافرت اساسی هم که قبل عید رفته بودیم و تو عید فقط دو سه روز رفتیم تفرش، شهر آبا و اجدادی بابام! جای قشنگیه و کلی ذوق کردم و کنار شکوفه های درخت بادام یه عالم ازم عکس گرفتن. ...
20 فروردين 1392

اولین سفر= مشدی دانیال

بالاخره بعد از 6 ماه سرد و طولانی و خسته کننده منو بردن به سفر. اولین سفرم به مشهد بود. یه مسافرت طولانی اما بامزه و خوب. اصولا مسافرت برای ما بچه ها خیلی چیز خوب و سرگرم کننده ایه. من که خوشم اومد و کلی سرم گرم شد. چون مامانی و بابایی ( مامان بزرک و مامان بزرگم) و دایی ها هم بودن. کلا دور و برم شلوغ بود و منم سرم گرم بود. وقتی من می بردن تو حرم امام یه عالمه آدم اونجا بود که نمی دونستم کدومشون رو نگاه کنم. بعضی هاشون بهم لبخند می زدن و منم لباساشون رو می کشیدم. تو بازارها هم همش دلم می خواست تمام چیزای رنگی دور وبرم ور بکشونم و تو دهنم بذارم.. خلاصه حسابی چیزای جدید دیدم و کلی کیف کردم. سر راه رفتن چون با ماشین خودمون رفتیم چند تا شهر دیگه...
30 اسفند 1391

دست دسی

دست دسی بازی جزو بازیهای جدید و مورد علاقه منه. اینو بابام یادم داده و تا می خوام شروع کنم به غر زدن وقتی میگه دست دسی سریع شروع می کنم به دست زدن و لبم به خنده باز می شه. الان دیگه تقریبا تنها می تونم بشینم البته اگه یکی کنارم باشه بهتره و یهو تالاپی نمی افتم زمین! سوپ خوردن رو شروع کردم و از مزه اش خیلی خوشم می آد. عجب چیزایی تو این دنیا واسه خوردن پیدا می شه! عاشق چایی هستم. البته مامان زیاد نمی ذاره بخورم اگه هم بده خیلی کم رنگ و بی مزه است. صبحها وقتی من بیدار می شم مامانم هنوز خوابه. منم با دستم هی تکونش می دم و دستام رو می کشم رو صورتش تا بیدار شه، خوب یعنی چی وقتی من بیدارم کسی بخوابه. همه باید با من از خواب بیدار شن.. ...
29 اسفند 1391